728 x 90

فرهنگ و ادبیات,

معرفی کتاب «پرواز همزنجیران» خاطرات مجاهد شهید پوران نجفی از زندانهای ولایت‌فقیه

-

آگهی کتاب پروازهمزنجیران
آگهی کتاب پروازهمزنجیران
کتابهایی هست که هر بار می‌خوانی تازه‌های بسیاری به تو می‌دهد. کتابهای خاطرات سیاهچالهای مخوف رژیم ولایت‌فقیه، از این نوع کتابهاست. به کتاب پرواز همزنجیران نگاه می‌کنیم. این کتاب خاطرات مجاهد شهید پوران نجفی است که روز ۲۱بهمن ۹۱در موشک‌باران مزدوران خامنه‌ای در لیبرتی به‌شهادت رسید.
این شهید مجاهد از سال ۵۷ به مبارزه آزادی پیوست و پنج سال در زندانهای خمینی به سربرد.
البته 161صفحه برای جنایتهای این رژیم خیلی کم است و قطعاً شامل همهٴ آنچه بر این زن مجاهد زندانی گذشته نیست. اما آنچه نوشته، به‌راستی توحشی افسار گسیخته را در برابر چشمان ما نمایان می‌کند. پوران نجفی در فصل اول کتاب از شرایط سالهای۵۹-۶۰ می‌نویسد:
«حمایت از مجاهدین و تبلیغ عقاید، برای آخوندها قابل‌تحمل نیست. اما اگر زن باشی و به‌خصوص یک دختر جوان دانش‌آموز که در کوچه و خیابان و ملأعام ظاهر بشوی و اعلامیه و عکس و نشریه و کتاب مجاهدین را تبلیغ کنی، دیگر خیلی فرق می‌کند... برای آنچه آخوندها در حق زنان و دختران هوادار راه و آرمان مجاهدین روا داشته‌اند، من هنوز نام گویا و عنوان شایسته‌یی نیافته‌ام. وقتی برای فروش نشریه یا پخش اعلامیه و افشاگری علیه سرکوبگریهای رژیم به میان مردم می‌رفتم، حزب‌اللهی‌ها مرا با چماق می‌زدند. وقتی با مقاومتم مواجه می‌شدند روسری‌ام را از سرم می‌کشیدند. سوالی که در ابتدا خودم داشتم این بود که آخر چرا هواداری از مجاهدین برایشان قابل‌تحمل نیست؟
پاسخ این سؤال را در جریان دو سال فعالیت سیاسی و اجتماعی در میان وسیعترین اقشار اجتماعی شهر به‌روشنی و قاطعیت تمام پیدا کردم».
بهار زودگذر آزادی بسیار کوتاه بود و خیلی زود نام مجاهد به‌صورت یک کلمهٴ ممنوعه درآمد. همین کلمه بود که باعث شد پوران نجفی با زندان و شکنجه‌گران آن آشنا بشود.
«اتهام ما مشکوک بودنمان بود. وقتی پرسیدم که چرا جلوی ما رو گرفتید گفتند:
وقتی به سپاه رفتیم و کیف و وسایل شما را گشتیم مشخص می‌شود! دستگیر شدن در خیابان آن هم به بهانهٴ بازرسی کیف، چیزی است که هیچ دختری حاضر نیست تجربه‌اش کند. اما این انتخابی نبود که ما بتوانیم بکنیم بلکه اجباری بود که با لگد و مشتهایی که صورتمان را شکافت همراه بود».

پوران از اتاقهای شکنجه می‌گذرد، با مقاومتهای استوار در برابر جلادان وحشی آخوندها آشنا می‌شود و سحرگاه خونین زندان را این‌طور می‌شناسد.:
«وقتی ساعت 4صبح صدای پای زندانبانها را می‌شنیدیم همه بلند می‌شدیم و آماده بودیم، کمتر کسی بود که اسم خودش را در سیاههٴ نانوشتهٴ اعدامیها ثبت نکرده باشد. معمولاً بین ساعت۴تا ۷صبح هیچ‌کس خوابش نمی‌برد. هر روز صبح در زندان احساس می‌کردم خورشید از میان دریای خون شهیدانمان طلوع می‌کند. راستی این به‌اصطلاح قضات و یا حاکمان ضد شرع در برابر جنایتهای خود چه جوابی دارند؟ وقتی از قاضی ضد شرع یعنی جلادی که حکم اعدام مینا شعبانپور را صادر کرده بود پرسیده شد چرا یک دختر ۱۴ساله را اعدام کردی؟ گفته بود: مینا شعبانپور از یک زن 40ساله بیشتر می‌فهمید».

در خاطرات زندان پوران نجفی با مقاومت به هر قیمت مواجه می‌شویم. قهرمانان در بند، هر موضوعی را به بهانه‌یی برای مقاومت کردن و ایستادن بر سر عهد و پیمانشان برای آزادی تبدیل می‌کردند. پوران می‌نویسد:
«اما این نبرد برایمان به‌معنی مرگ و زندگی بود. از این نقطه به بعد با تمام مشکلات جسمی هر یک از ما آتشفشان بی‌قراری شده بود. در تمام ساعتهای روز با تمام قوا بر در می‌کوبیدیم، اعتراض می‌کردیم، شعار می‌دادیم و سرود می‌خواندیم. چنان قدرتی پیدا کرده بودیم که با وجود آن که می‌دانستیم صدایمان به جایی نمی‌رسد دست بردار نبودیم. وقتی مطمئن می‌شدیم که صدای اعتراض و کوبیدن در به گوش تمام نگهبانان می‌رسد، انگیزه پیدا می‌کردیم که توانسته‌ایم با آنها بجنگیم».

زندانیان حتی آنچه را هم که سرکردگان جنایتکار زندان به حساب تنبیه برای زندانیان در نظر می‌گرفتند به مقاومت تبدیل می‌کردند.
«ما را به یک زندان دیگر منتقل می‌کردند. چند دقیقه بعد از حرکت خودرو یکی از بچه‌ها با شور و حال خاصی گفت: بچه‌ها توجه کنید، شاعر گفته است: خدا گر ز حکمت ببندد دری، به رحمت گشاید در دیگری! دعا کنید تا به جای دیگری که می‌رویم بیشتر از آن جا خوش بگذرد. راستی کجا داریم می‌رویم؟ روشن بود که وقتی رسیدیم می‌توانستیم بفهمیم، یا در نهایت به ما می‌گفتند که کجا هستیم. اما چیزی را که زندانی خودش در بیاورد برایش مزهٴ دیگری دارد. ما سه مسأله اساسی داشتیم که باید به آنها پاسخ می‌دادیم:
اول: بررسی و مشخص کردن سیاستمان در زندان جدید، پاسخ به این سؤال که چگونه مقاومت کنیم؟
دوم: راه‌انداختن زندگی جمعی و کارهای جمعی
سوم: کار کردن روی طرح فرار از سقف یا هر راه کار دیگر».

در این کتاب در چند جا به اعترافهای سرکردگان رژیم در مورد شکنجه‌های گوناگون اشاره شده. از جمله در نامهٴ آخوند محمود محمدی یزدی به خمینی که نوشته است:
«در تاریخ۲۱/۸/۶۶ حقیر با بعضی از آقایان مورد اعتماد ایشان به زندانها و بازداشتگاههای مرکز استان یزد، شهر بابک، سیرجان، بندر عباس، جیرفت و بالاخره زندان شهرستان بیرجند سرکشی کردیم... تعدادی از زندانیان ایرانی و غیرایرانی که به‌اندازه کف دست موی سرشان ریخته و دست و پا و انگشت شکسته و دندان کنده که آثاری بر بدن آنها دیده می‌شد. از دو مورد دیگر هم صحبت می‌کردند که آنان را زدند تا فوت کردند... می‌گفتند آثار باقیمانده بر اثر زدن کابل برق و لگد و سوزاندن با فندک و به خودرو بستن و سوزاندن با نفت و گازوییل است... ضمنا بعضی ادعا می‌کردند مدارک تأیید شده پزشکی جزو پرونده است و بعضی هم برای اثبات و پیگیری آن مشخصات خود را ذکر نمودند.»

در قسمتی از کتاب، پوران از همرزمش پروانه الوند پور می‌نویسد و از تاثیراتی که از روحیهٴ مقاوم او پذیرفته:
«حتی یک لحظه هم نبود که او احساس کند این دنیا برایش موقت است. پروانه تصویر و فهم جدیدی از مقاومت به ما داد. او می‌گفت، مجاهدین در هر شرایطی جز مقاومت و مبارزه کار دیگری ندارند. اگر اهمیت این موضوع را بفهمید، تک‌تک شما در هر زندان و با هر شرایطی به‌اندازه یک سازمان تاثیر می‌گذارید. پروانه وقتی خبر قطعی اعدامش را شنید می‌گفت: از این به بعد دیگر آرزویم این است که مرا در میدان شهرداری رشت حلق‌آویز کنند، تا من بتوانم با صدای بلند قبل از شهادتم جنایتهای رژیم را در همان میدان و در مقابل جمعیت افشا کنم... . پروانه به من گفت: همهٴ ما باید خود را به این خاک بسپاریم. من زودتر از شما نوبتم رسیده است. ولی شما در هر شرایطی در مقابل آنها محکم و پرصلابت باشید، این همان چیزی است که دشمن را به زانو در می‌آورد. هرگز از سختی شرایط شکوه نکنید و در مقابل دشمن ضعف نشان ندهید.»
با خواندن این کتاب نتیجه می‌گیریم که وقتی رژیم در برابر مقاومتهای شکوهمند مجاهدین دست به سرکوب و وحشیگری تا منتهای درجه می‌زند نتیجه معکوس می‌گیرد. پوران این را در شرح شهادت یکی از همبندیهایش نتیجه گرفته است:
«قبل از همه سراغ شورانگیز را از او گرفتم. وقتی آذر مکث کرد، قلبم فرو ریخت. دوستی چنین ارزشمند و خواهری چنین کمیاب را که خیلی دیر به دست آورده بودم، خمینی چه زود از دستم ربود!. خبری که یکبار دیگر از عشق و کینه سرشارم می‌نمود و شوری را که در سودای پیوستن به مجاهدین ما را به هم پیوند داده بود صد چندان می‌کرد. آن روز تازه فهمیدم که اسم اصلیش دکتر معصومه کریمیان بوده است. به این ترتیب از میان همزنجیرانی که این مسیر را از زندان رشت تا قزلحصار طی کردیم، تا کنون زهرا خبازکار، لیدا غفوری، مهناز واحدی، سیمین سیدی، بهشته بابائی، فرحناز یوسف زاده و طاهره موسوی... پروازشان را به اوج رسانده‌اند. چشمم به دیوار افتاد که روی یک گوشهٴ آن تعداد زیادی اسم کنده کاری شده بود. شروع کردم به خواندن و شمردن اسمها. آن قسمت دیوار شناسنامهٴ سلول بود. هر کس مهمان آن جا بوده آن دفتر یادبود غیررسمی را امضا کرده بود. تعدادشان دقیق به یادم نیست ولی بیش از ۱۰۰ اسم را شمردم. هنگام شمارش بسیار طولانی این اسمها بی‌اختیار اشک می‌ریختم. کمی بالاتر از اسمها لکه‌هایی از خون خشک شده بر دیوار بود.»

در قسمت آخر کتاب عنوان «شور پیوستن» می‌توانیم به خوبی‌نتیجه همهٴ سرکوبیهای رژیم ولایت‌فقیه را بخوانیم. این‌که هر چه داغ و درفش بیشتر می‌شود شور و شوق یک مجاهد خلق چطور اوج می‌گیرد و تا پیوستن به دریا هیچ آرامشی را به‌رسمیت نمی‌شناسد.

سلام بر مجاهد شهید پوران نجفی، که سالها رنج زندان را طی کرد، و سالها پس از زندان نیز در ارتش آزادی مجاهدت کرد و اکنون خونش علاوه بر کتابش، گواه پرداخت بهای کامل آزادی، توسط خود او همهٴ مجاهدان راه آزادی‌ست.

لینک کتاب پرواز همزنجیران
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/5c9a0bb2-a5f2-43d2-954f-0886f5dbf011"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات