آفتابکاران - یاد یاران - جلد پنجم
جلد پنجم (یاد یاران)، که در ۱۲۸صفحه و دو فصل تنظیم شده، ضمن یادی از یاران، به زخمهای نامریی و جنایاتی پرداخته است که هرگز گفته نشد و همچنان پنهان مانده است.
در فصل اول کتاب با نام ”ناگفتهها”، این عناوین بهچشم میخورد: آیا تمام شد؟ زخمهای نامریی، چرا مرداد؟ متهم ردیف اول.... در فصل دوم با نام ”یادنامه”، ضمن فهرستی از مشخصات و شهدای کتاب و آلبومی از آفتابکاران، تصاویر برخی از شهیدان همراه با خاطراتشان در جلدهای مختلف منعکس شده است.
در قسمتی از مقدمه کتاب آمده است:
به عبارت دیگر، تا اینجا تلاش کردم آنچه را با چشم دیدهام، بهدرستی و منصفانه منعکس کنم اما آنچه بر دلم گذشت و با نگاه دل دیدم و لمس کردم جایی نیامد.
بسیاری از مشاهدات، حرفها و شنیده ها را هم نتوانستم بیان کنم. چون ظرفی برای بیانش نداشتم. نمی توانستم مشاهدات و حوادث آینده را وارد متن کنم. عمد داشتم ماجرا صریح، دقیق و واقعی باشد. شاید و حتماً خوانندهیی که اطلاع چندانی هم از حوادث آن روزگار ندارد، پس از مرور این نوشتهها با انبوه سؤالها و ابهامهای تازه مواجه شود.سؤالها و ابهامهایی که برای خودم هم قابل پیشبینی بوده و در اغلب موارد همان حرفهای دل و ناگفتههای ضمیرم بودند.
تصمیم گرفتم در پایان کار چند سطری هم از زبان دلم بنویسم.
و از زبان آنان که طنین مظلومیتشان در هیچ گوشی نرفت و هیچ چشمی شاهد شکیبایی و صلابتتشان نبود.
شاید این کار، ظرف و بهانهیی باشد که بتوانم، با کنار زدن پردههایی از شقاوت، برخی از سؤالها و ابهامهای احتمالی ذهن را هم برطرف کنم.
قبل از تلاش برای پاسخ به این موارد، یادآوری چند نکته را ضروری میدانم:
اول: احتمال دارد برخی اسامی و تاریخها دقیق نباشد و یا با کمی اختلاف آمده باشد. شاید هم برخی حوادث فراموش شده یا از قلم افتاده باشد. سعی کردم تا آنجا که حافظهام یاری میکند؛ همه مطالب را به صورت دقیق بازگو کنم.
دوم: به منظور حفظ امانت و انعکاس تصویر واقعیتری از شرایط، هر چه در پیرامون و درونم گذشته را بیپرده بیان کردهام. این به مفهوم تأیید کامل آن نظرات، عملکردها و تحلیلها نیست...
در ابتدای فصل اول این سؤال مطرح میشود:
آیا تمام شد؟
شاید این اولین سؤالی باشد که در ذهن خواننده ایجاد شود.
خوانندهیی که همراه من ”دشت آتش” را دید، ”سرود سیاوشان” و ”صدای رویش جوانهها” را شنید و از ”دشت جواهر” عبور کرد، احتمالاً در آخرین سطر کتاب دچار این سؤال خواهد شد که:
چی شد! تموم شد؟
ماجرا هنوز ادامه دارد. منتها بازیگر اصلی در همین نقطه عوض میشود. اینجا دیگر خواننده با پاسخی که ”در عمل” به سؤال آخر میدهد، فصل بعد را شروع میکند.
همه ما روزانه با رفتار و گفتارمان چندین کتاب مینویسیم ولی چون جایی ثبت نمیشود توجه زیادی نمیکنیم. شاید حالا که نقش واقعی خودمان برجسته میشود، قبل از نوشتن، بیشتر فکر کنیم.
یعنی هر کس هرطور که خواست ادامه میدهد و ادامهٔ ماجرا را با قلم رفتارش مینویسد.
باید چند ثانیه خودمان را جای خواهر محمدرضا حجازی و مادر غلامحسین مشهدیابراهیم و ۱۵۰ خانوادهیی که در همان ایام منتظر آزادی فرزندانشان بودند، قرار دهیم تا بفهمیم در کجا و چگونه زندگی میکنیم.
باید کنار آنان که هفتسال تمام، با عشق فرزندشان، شب را و روز را و هنوز را گذراندند، بنشینیم، لحظهیی در اندوهشان درنگ کنیم. باید نگاه نگران مادرانی را که تا آخرین دم چشم بهدر دوخته و تقدیر تلخ را باور نکردند بیاد بیاوریم، آنان که سر به بیابان گذاشتند، آنان که بلافاصله جان باختند، و آنان که مرگ نابهنگام و بیدلیل کبوتران را تا آخرین نفس باور نکردند... تا بدانیم عزیزانمان چرا رفتند.
کافی است یک لحظه، تنها یک لحظه ”احساس” پدری را که دختر مجاهدش وسط میدان شهر بهجرم فساد اخلاق سربدار شد، شکار کنیم و آهنگ ناهماهنگ و محزون قلبش را با گوش جان بشنویم تا داغ یاران را و شکوه آفتابکاران را باور کنیم.
باید ایمان داشته باشیم که طوقیان کبود و همه آفتابکارانی که در برکههای سرخ تن شستند، پیش از همه و بیش از همیشه زندگی را دوست داشتند. باید با حمید لاجوردی و حسین نجاتی و پرویز و محمود و احمد و بقیه، مثل تشنهیی که زلال آب و آبی چشمه را میفهمد، عجین شویم تا بدانیم چرا رفتند.
در قسمت «زخم نامریی» به اولین خاطره پس از آزادی در مراجعه به خانواده یکی از یاران سربهدار برمیخوریم:
...منزل حمید لاجوردی را پس از مدتی دوندگی در فردیس کرج پیدا کردم. با همه اشتیاقی که برای دیدن رویا و ایمان (فرزاندانش) و پدر و مادرش داشتم وقتی دستم را به سمت زنگ بالا بردم دچار ترس و تشویش عجیبی شدم. با خودم گفتم بیش از ۳سال از شهادت ”حمید” میگذرد. لابد تازه رخت عزایش را درآورده و همسرش هم ازدواج کرده است. پدرش خیلی حمید را دوست داشت، شاید با دیدن من داغش تازه شود و… اصلاً از کجا معلوم مادرش و بچهها -که گاهی، روزهای ملاقات دزدکی با آنان احوال پرسی میکردم- مرا بشناسند و اعتماد کنند. از کجا معلوم تحویلم بگیرند. اگر پرسیدند چرا او را کشتند و تو زنده ماندی چه بگویم… بیاختیار و با تردید انگشت اشاره را روی زنگ فشار دادم.... هنوز دغدغه داشتم. در باز شد. همین که مادر، مرا روبهرویش دید بی اختیار در آغوشم گرفت و در حالی که صورتم را میبوسید و اشک میریخت گفت بوی ”حمید” را میدهی. بعد هم وارد کوچه شد. رویا و ایمان را -که مشغول بازی بودند- بلند صدا کرد که بیایید عمو آمده. رویا آن قدر زیبا و بزرگ شده بود که باورم نمیشد. ایمان با همان عینک گرد سفید پنسی هنوز چهرهیی بازیگوش داشت. وارد خانه شدیم. در یک لحظه متوجه شدم مادر مرا به یک سمت و بچهها به سمت دیگر میکشند. وارد اتاق سمت راست (که بچه ها دستم را می کشیدند و مادر زیاد رغبتی نداشت) شدیم. پدر”حمید” وسایل و تجهیزات دیالیز در بدنش نصب بود. روی زمین نشسته و به گوشهیی خیره شده بود. خم شدم. پیشانی و گونه هایش را بوسیدم. مادر با رنگی پریده و دغدغهیی که در لرزش صدایش دیده می شد گفت: دوستان ”حمید” هستند. آقا محمود پیش ”حمید” بوده. پدر نگاهی کرد و در حالی که اشکش جاری شد، با لحنی ناامید ولی محکم و عصبی گفت: چرا کُشتنت مگه این بچه ها بابا نمی خوان مگه نگفتی بابا برمی گردم چرا کُشتنت …
هر چه بچه ها اشک می ریختند و مادر حرص می خورد فایده نداشت. مادر صدایش را بلند کرد و با عصبانیت گفت بابا! این ”حمید” نیست. این دوست حمید، محموده!…
پدر کوتاه نمی آمد و یک ریز ادامه می داد: مگه از دیوار مردم بالا رفته بودی مگه همه اهل محل هرجا گیر می کردن سراغ تو رو نمیگرفتن مگه هنوز همه به اسمت قسم نمیخورن پس چرا کُشتنت مگه دزدی کرده بودی مگه مال مردم خورده بودی که کشتنت مگه…
مثل سیل اشک می ریخت و با صدای بلند فریاد می کشید:
آخه بی انصاف چرا کشتنت…
نقشی زیبا (تصویری بزرگ و رنگی) از ”حمید”، مقابل پدر روی دیوار بود. گلدانی کوچک زیرعکس با شاخههای کوچک و ظریف پیچک، اطراف تصویر مثل حریری سبز بر گونههای سرخ عاطفه پیچیده بود. بوی اشک و صدای داغ در فضای کوچک ۹متری اتاق می لرزید. پدر هنوز با اصرار میپرسید و میخواست بداند که با این همه درد و مشکل و بعد از این همه بیقراری و صبر و انتظار چرا کشته شدم. کلیه، چشم، گوش و هوشش از کار افتاده بود و زبانش جز بیاد ”حمید” باز نمیشد.
در بخشی از «خنجری بر گلوی خانواده» آمده است:
...این موضوع بی اختیار خاطراتی را در ذهنم تداعی کرد که در ابتدای همین نوشتار، حتی از یاد آوریش هم شرم داشتم. از سال۶۰بازجویان و پاسداران ”طبق حکم و فتوای خمینی” به دختران مجاهدخلق، قبل از اعدام تجاوز میکردند و برای چزاندن و سوزاندن بیشتر خانوادهها، -چند روز بعد از تیرباران- با شیرینی و قرآن و شاخهیی گل! به پدر و مادر قربانی مراجعه کرده و در منتهای رذالت، خود را داماد خانواده معرفی میکردند و مهریه! (شیرینی و قرآن) را می دادند. بعد هم برای دادن جسد ۷یا ۸هزار تومان بابت ۷یا ۸گلولهیی که بر سر و سینه دخترک نشاندهاند مطالبه می کردند.
رسم گل و گلوله (که تیرخلاصی بر سینههای داغدار مادران و پدران سالخورده است) در چند شهر دیگر هم جاری شد. تا جاییکه رسماً به برخی از خانواده ها -که برای دریافت جسد یا قبر دختر یا پسرشان میآمدند- میگفتند: ۵گلوله خورده است، قیمت هر گلوله ۱۰۰۰یا ۱۰۰۰۰تومان است. پول را بریزید فلان شماره حساب، قبضش را بیاورید، شماره قبر را میدهیم. نمونههای این دریدگی و رذالتِ بی نظیرِ تاریخی یکی و ده تا و صدتا نیست.
در صفحات پایانی فصل اول ضمن ارائه چشمانداز و مقایسه زندان در شرایط سالهای۶۰ و امروز آمده است:
... آن زمان زندانی را با هر بهانهیی دراز میکردند. هیچ ملاحظهیی هم در کار نبود. سال۶۲بسیاری به جرم یک پَر پرتقال یا جرعهیی آب و… (که مشترک استفاده کرده بودند) تا حد مرگ کتک می خوردند. ایرج لشکری و داریوش حنیفه پور تنها به جرم نام و اتهامشان تا آستانه شهادت کابل خوردند.. امروز بعد از شهادت یک مجاهد تمام بندها و زندانها سر به شورش می گذارند و خیزش و جوشش؛ هم زمان (در داخل و خارج زندان) به رویش تبدیل می شود. آن زمان فریادها از لای لبهای دوخته و سینه های سوخته خارج می شد. امروز، هر سینه صد آینه و هر حنجره هزار پنجره در بیرون دارد. آن روز همه کشورها برای نزدیکی و معامله با شیخ (متناسب با احوال شان!) نیشی یا دشنهیی بر قلب جنبش فرو می کردند و ما را زائده جنگ می دانستند ولی امروز ناممان جاوید و جنبش مان جهانی شده. امروز فاصله و دوری از هیولا و نزدیکی با ما به شاخصی و ارزشی برای ملتها و دولتها تبدیل شده است.
بی تردید قدرت امروز زندانیان نتیجه غیرت و مقاومت خونبار همان ۳۰ هزار بهار سربدار است و این رشادتها محصول و ثمره رود خروشان و کهکشان ۱۲۰هـزار شهیدی است که با قلب و زبانشان به فرهنگ و اندیشه خمینی ”نه” گفتند.
در فصل دوم به تصاویر و خاطرات برخی از شهیدان کتاب روبهرو میشویم.